مـهر خوبان دل و دین ازهمه بی پروا برد رخ شطرنج نـبرد آنـچـه رخ زیـبا برد
تو مپندارکه مجنون سرخود مجنون گشت از سمک تابهسهایش کشش لیلی برد
من به سرچشمۀ خورشید نه خود بردم راه ذره ای بـودم و مـهر تو مـرا بـالا برد
من خس بی سروپـایم که به سیل افتادم او که می رفت مرا هم به لب دریا برد
جام صهـبا ز کجا بود مگر دست که بود که در این بزم بـگردید و دل شـیدا برد
خم ابـروی تو بود و کف میـنوی تو بود که بهیک جلوه زمن نامونشان یکجا برد
خودت آموختیام مهر و خوت سوختیام با بـرافروخـته رویی که قرار از ما برد
همـه یـاران به سـر راه تو بـودیـم ولـی خـم ابـروت مرا دید و ز من یـغما برد
همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت هـمه را پشت سر انداخت مرا تنها برد
شعر از علامه طباطبایی (رضوان الله تعالی علیه)